محل تبلیغات شما



یه وقتایی آدم باید حرفاشو بریزه بیرون 

نه اینکه به یه عده آدم پوست و استخون دار بگه و بعدا شر بشه واسه خودش 

فقط باید بنویسه . رو کاغذ . رو برگه . رو صفحه . رو کیبورد 

 

باید بریزه بیرون و خالی بشه 

 

سرد بشه . خنک بشه . آروم بشه 

 

الانه که از اون وقتاست 

 

از اون وقتای لعنتی که سرم پر از چرت و پرتای مزخرف و غیر مزخرفه و دلم آشووووووبه 

 

اگه نریزم بیرون خفه میشم 

بخدا خفه میشم . له میشم . غده میشم . سرطان میشم

 

ولی آخه چی بنویسم ؟ چی بگم ؟ 

بگم از اونچه میترسیدم سرم اومد ؟ 

بگم چیزی نمونده تا دشمن شاد شدنم ؟ 

اره میگم .

همه چی رو میگم و مینویسم تا یادم بمونه تا خنک شم آروم شم 

دیشب حال خوشی نداشتم . از نظر جسمی 

اومد تو لفافه و شوخی و خصوصی . یه حرفایی زد که باید میزد . چیزایی رو گفت که دلش میخواست 

حرف دلشو زد و رفت و حال ناخوش منو کرد سرطان . کرد ویروس . کرد دل آشوبه مدام 

 

خلاصه اون چیزی رو که دیر یا زود باید میشنیدم رو شنیدم 

 

منتظرش بودم . دیر و زود هم نداره . شتره دیگه . خوابش بگیره هر جا که باشه میخوابه 

 

قبول دارم که خودم باعثش بودم . قبول دارم که توی همه این مدت کلی زمینه سازی شده تا این اتفاق افتاده 

 

قبول دارم که ناحق نیست و خیلی هم منطقیه این حرف یا این عمل 

 

با اینکه چندسالی میشه دیگه هیچ حسی بهش ندارم . اما نمیدونم چرا اینطوری شد یهو دلم 

 

خیلی ساله که ازش بریدم و دل کندم . از خودش . عشقش . همراهیش . پشتوانه بودنش . همه چیش 

ولی نمیدونم چرا بغضم امون نمیده . نمیدونم چرا ناراحت شدم . یعنی ناراحت که نه ولی یه کم یهو دلم خالی شد از همه دنیا 

 

اینهمه ازش بدم میومد و آرزوی جدایی میکردم اونوقت حالا که میبینم داره یه ور دیگه میره دلم آشوب شده 

عجیبه ، غریبه ، یه حس داغونیه تو وجودم 

 

حتی یه ذره هم دلم نمیخواد جلوی این موضوع رو بگیرم یا باهاش مخالفت کنم یا بهش بیشتر محبت کنم یا حتی نظرش رو برگردونم سمت خودم . اصلا خوشحالم که یکی دیگه بیاد تو فکر و ذکرش و یه کمی دور شه ازم . دور شه ازم هم خودش و هم همه ی بدیهاش و سنگدلی هاش 

 

اونقدر ازش بدی دیدم و اونقدر ازم بدی دیده که تا دنیا دنیاست دیگه هیچ مهری بین ما بوجود نخواهد اومد 

 

پس دیگه جای امید که کلا کنسله 

 

خلاصه این تنها موضوعی نبود که امروز حالمو سرطانی کرد 

 

حال بابام بدجوری بده . یه جوری که همه ریختیم بهم . امید به بودنش تو دنیا خیلی کم شده . مردهام یکی یکی دارن کم میشن از دنیام 

 

بابام داره دنیا رو ترک میکنه و همسرم داره منو کنار میزاره از دنیاش 

 

باید مرد خودم باشه تو زندگیم . پشتوانه خودم باشم . پدر خودم باشم و شوهر خودم باشم 

 

تکیه گاه کیلویی چنده . من تکیه گاه خودم میشم 

 

تکیه گاه پسرم میشم . تکیه گاه مادرم میشم . تکیه گاه همه اونهایی که تو زندگیم هستن و معطل یک تکیه گاهن میشم 

 

من کم کسی نیستم . من خودمم بدون حامی و بدون پشت


ایمممممم

 

راستش نمیدونم چی باید بنویسم 

 

نه اینکه چیزی برای نوشتن نداشته باشم و بی خودی به وبلاگم سر زده باشم ، نهههه

 

فقط اینکه . 

 

چند روزه دارم فکر میکنم که باید بیام . باید بیام و لب تاب رو باز کنم و بشینم و یه دل سیر بنویسم 

 

باید بنویسم و خودمو خالی کنم . ذهنمو رها کنم 

 

ولی حالا که اومدم . یک ساعته که مثل مجسمه دارم به دکمه های کیبورد نگاه میکنم 

 

هیچی ندارم برای نوشتن ، هر چی فکر میکنم چیزی تو ذهنم نیست اصلا 

 

ذهنم خالیه . خالیه . خالیه 

 

ولی تا دلتون بخواد دلم پره . دلم پره . دلم پره 

 

از همه چیز از همه کس حتی بدتر از همه از خود بی عرضه ام 

 

پی نوشت : 

یه آرتمیس خسته تو وجودمه که روش نمیشه به چشمای آفرودیت درون نگاه کنه و بگه هنوز نرسیدیم هنوز خیلی راهه . 

یه پرسفون ترسیده هم توی وجودم مدام دنبال سرپناه میگرده و شبا از فرت گریه نمیزاره آرامش به هیچ کودوم از قسمتای روح و روانم برسه ، پرسفونی که پناهشو گم کرده و باید پناه یه پسر کوچولوی 3 ساله هم باشه . اخه مگه میشه ؟؟؟


بعد از 7 سال زندگی مشترک ، امسال اولین سالی بود که از 2 هفته قبل روز سالگرد ازدواجمون رو به یاد آوردم و کلی ذوق کردم از این که امسال یادم نمیره و میتونیم یه روز خاص داشته باشیم ، حس قشنگی بود در طول این 2 هفته کلی توی ذهنم برنامه های مختلفی ریختم و بالا و پایینشون کردم ، هم استرسش رو داشتم و هم اینکه میخواستم زودتر برسه تا ببینم امسال که این موضوع رو یادم مونده و به همسرمم یادآوری کردم ، چه چیز غیر منتظره ای در انتظارم هست 

همه چیز خوب بود تا اینکه . رسید .

 

جمعه بود ، یه روز تعطیل ، خاص نبود ، حتی از روزهای هفته هم معمولی تر و تنها تر بود ، ولی یه چیزی این روز رو به یکی از بدترین روزهای سال تبدیل کرد 

 

یه روز معمولی از روزهای سال ، شد بدترین روز سال 

 

و اون اتفاق مزخرف همین بود که من یادم بود امروز چه روزیه ، و بطور ناخودآگاه حس میکردم امروز نباید روز بدی باشه و یا حتی باید خیلی خوب هم باشه ، واسه همین از این روز معمولی سال انتظار زیادی داشتم و باعث شد برآورده نشدن انتظاراتم حالم رو بد کنه 

 

حتی جمعه ی هفته ی پیش یا هفته ی قبلش هم خیلی بهتر از این جمعه بودند 

 

کاش یادم نبود . کاش مثل همه ی جمعه های سال یا همه ی روزهای سال باهاش برخورد میکردم و اینقدر بد نمیشد در نظرم که اینقدر اذیت بشم 

 

کاش امسال هم مثل همه ی سالهای قبل  و همه ی سالهای بعدی که در کار هستند این موضوع رو یادم می رفت . کاش امسال هم فراموشش کرده بودم و یادم نمی اومد .

 

فراموشیه بعضی چیزها و بعضی تاریخها خیلی هم بد نیست 

 

و البته امسال یه چیز مهمی رو هم فهمیدم 

 

فهمیدم در تمام این سالهایی که سالگرد ازدواجمون رو فراموش می کردیم چیز زیادی رو هم از دست نمی دادیم و یا حتی خوشبخت تر بودیم و کاش که بعد از این همیشه فراموش کنیم و چند هفته بعد یادمون بیاد و بگیم این وای یادمون رفت و رد شد 

 

یه جورایی مطمئنم که سالهای بعد از این هم با فراموش کردنش چیز زیادی رو از دست نمی دم .

 

پی نوشت : 

من حتی براش یه کادوی کوچولو هم گرفتم و بهش دادم . ولی اون عاشق کوچه علی چپه ، بیخیال ، خودم و راهمو عشقه 


نمیدونم چطوری شروع کنم ، با چه جمله ای مطلب رو باز کنم و یا چطور منظورم رو برسونم 

 

ولی حس خیلی بدی دارم تو وجودم ، انگار افتادم تو هادس ،

 

یا بیشتر خودم میخوام که بیوفتم تو هادس به جای اینکه هرا و پرسفونم غالب بشن تو وجودم و بالا بیان و بودنم رو واسه اطرافیانم چندش آور بکنن 

 

تو این روزای تکراری و تنهایی از آفرودیت و هستیا و آتنا هیچ خبری نیست 

 

انگار مردن تو وجودم که صداشون در نمیاد 

 

تمام این لحظه ها رو دارم با آرتمیسم نفس میکشم ، با آرتمیس زندگی میکنم ، با آرتمیس ادامه میدم 

 

هر لحظه اش در پی دستاوردم ، در پی تشویق ، در پی بالا گرفتن سر و مغرور شدن 

 

اما این هادس لعنتی با ما سر ناسازگاری داره 

 

سخت میگذره لحظه های درون هادس 

 

انگار هر ثانیه اش هزار ساله و خیال گذر هم نداره 

 

دلم روزای آفرودیتی رو میخواد که آرتمیس واسش همه چیز رو از قبل ساخته باشه 

 

اونوقت آفرودیت فقط لم بده و شادی کنه و پول خرج کنه و به حرفای هفایستوس آپولو هم گوش نده 

 

پس با آرتمیس قدرتمندم پیش میرم تا بسازم روزای خوش آفرودیت درون رو 

 

اشتیاق آفرودیت رو واسه چشیدن روزای خوب از همین الان دارم حس میکنم 

 

و به امیدش ادامه میدم 

 


باید بنویسم 

 

به جای همه ی حرف زدن ها 

 

به جای همه ی حرفها و درد دل هایی که سالها و ماهها و روزها شنیدم 

 

به جای همه ی لبخندهایی که زدم تا اطرافیانم بخندن 

 

فکر کنن شادم و دنیا جای خوبی برای شاد بودنه 

 

اما حالااااا  

 

کسی هست که گوش بشه برام ؟ 

 

کسی هست که گوش کنه حرفام رو و دشمن نشه و فردا روز به سرم نیاره همه ی عذابا رو ؟ 

 

کسی هست مرا یاری کند ؟ 


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

والیبال یه دل پر از حرف International Relations