ایمممممم
راستش نمیدونم چی باید بنویسم
نه اینکه چیزی برای نوشتن نداشته باشم و بی خودی به وبلاگم سر زده باشم ، نهههه
فقط اینکه .
چند روزه دارم فکر میکنم که باید بیام . باید بیام و لب تاب رو باز کنم و بشینم و یه دل سیر بنویسم
باید بنویسم و خودمو خالی کنم . ذهنمو رها کنم
ولی حالا که اومدم . یک ساعته که مثل مجسمه دارم به دکمه های کیبورد نگاه میکنم
هیچی ندارم برای نوشتن ، هر چی فکر میکنم چیزی تو ذهنم نیست اصلا
ذهنم خالیه . خالیه . خالیه
ولی تا دلتون بخواد دلم پره . دلم پره . دلم پره
از همه چیز از همه کس حتی بدتر از همه از خود بی عرضه ام
پی نوشت :
یه آرتمیس خسته تو وجودمه که روش نمیشه به چشمای آفرودیت درون نگاه کنه و بگه هنوز نرسیدیم هنوز خیلی راهه .
یه پرسفون ترسیده هم توی وجودم مدام دنبال سرپناه میگرده و شبا از فرت گریه نمیزاره آرامش به هیچ کودوم از قسمتای روح و روانم برسه ، پرسفونی که پناهشو گم کرده و باید پناه یه پسر کوچولوی 3 ساله هم باشه . اخه مگه میشه ؟؟؟
دلم ,، ,بیام ,میکنم ,خالیه ,تو ,فکر میکنم ,باید بیام ,دلم پره ,از همه ,برای نوشتن
درباره این سایت