محل تبلیغات شما
نمیدونم چطوری شروع کنم ، با چه جمله ای مطلب رو باز کنم و یا چطور منظورم رو برسونم 

 

ولی حس خیلی بدی دارم تو وجودم ، انگار افتادم تو هادس ،

 

یا بیشتر خودم میخوام که بیوفتم تو هادس به جای اینکه هرا و پرسفونم غالب بشن تو وجودم و بالا بیان و بودنم رو واسه اطرافیانم چندش آور بکنن 

 

تو این روزای تکراری و تنهایی از آفرودیت و هستیا و آتنا هیچ خبری نیست 

 

انگار مردن تو وجودم که صداشون در نمیاد 

 

تمام این لحظه ها رو دارم با آرتمیسم نفس میکشم ، با آرتمیس زندگی میکنم ، با آرتمیس ادامه میدم 

 

هر لحظه اش در پی دستاوردم ، در پی تشویق ، در پی بالا گرفتن سر و مغرور شدن 

 

اما این هادس لعنتی با ما سر ناسازگاری داره 

 

سخت میگذره لحظه های درون هادس 

 

انگار هر ثانیه اش هزار ساله و خیال گذر هم نداره 

 

دلم روزای آفرودیتی رو میخواد که آرتمیس واسش همه چیز رو از قبل ساخته باشه 

 

اونوقت آفرودیت فقط لم بده و شادی کنه و پول خرج کنه و به حرفای هفایستوس آپولو هم گوش نده 

 

پس با آرتمیس قدرتمندم پیش میرم تا بسازم روزای خوش آفرودیت درون رو 

 

اشتیاق آفرودیت رو واسه چشیدن روزای خوب از همین الان دارم حس میکنم 

 

و به امیدش ادامه میدم 

 

حرفی بزن چیزی بگو

حرف هست ... کلمه نیست

کاش یادم رفته بود

  ,رو ,، ,تو ,آرتمیس ,آفرودیت ,با آرتمیس ,در پی ,تو وجودم ,، با ,ادامه میدم 

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

♥♫♥ مــن یــک هــزاره ام ♥♫♥ پایگاه اطلاع رسانی شیعیان اوگاندا